حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ضوءالمکان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمدبن‌حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین! ما طایفه‌ای هستیم که شب‌ها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شب‌ها به فراز بام نشسته‌ایم و مشعل‌های بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می‌ریسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع باش. آن مرد گفت: این چگونه می‌شود؟ پیغمبر گفت: هرکس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود. غوث‌بن‌عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که: کنیز دوم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت‌بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که: لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی‌شود، مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی‌شود مگر به هنگام خشم. دو دلیری است که شناخته نمی‌شود مگر در جنگ. سوّم دوست است که شناخته نمی‌شود مگر در وقت نیازمندی بر او...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پس کنیز گفت: ای ملک! شمّه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مأیوس نشوند و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند ندهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان با کنیزکان گفت: هر یک از شما چیزی از معلومات خود بیان سازید و یکی از آن پنج کنیز پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک! بدان که خداوند ادب را سزاوار این است که فرایض به جای آورد و از گناهان دوری کند و بنیان ادب، اخلاق نیکوست و بدان که بزرگترین اسباب معیشت، زندگی است و زندگی از برای ستایش پروردگار است. پس...

 ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت می نشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصۀ عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب بترسید و گونه‌اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکویی‌های من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو! تو گفتی که من شعر نخوانده‌ام و خواننده را نشناسم! مگر خوانندۀ اشعار رفیق تو نبود؟ تون‌تاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: خدای تعالی تو را به او برساند. پس از آن نزهت‌الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت.

چون نزهت‌الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت‌الزمان به زبان راند....

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خادم با ضوءالمکان گفت: یا سیدی! امشب سه بار به سوی تو آمده‌ام و خاتون تو را به نزد خود می‌خواند. ضوءالمکان گفت: خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود می‌خواند؟ نفرین خدا بر او و شوهر او باد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان خادم را به جستجوی خوانندۀ شعر فرستاد و خادم برفت. همۀ مردم را دید که خفته‌اند و یک تن بیدار در میان قافله نیست. پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است. به نزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت: تو بودی که شعر همی خواندی؟ تونتاب به خویشتن بترسید. گفت: لا والله، خوانندۀ شعر من نبودم. خادم گفت: دست از تو بر ندارم تا خوانندۀ شعر به من بنمایی، زیرا که من نتوانم به نزد خاتون بازگردم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی