شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملک سلیمانشاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاجالملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره...
پ.ن: در قصۀ امشب، باقیِ حکایت ضوءالمکان را خواهید شنید.
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵