حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و او نیز بخورد. جدۀ عجیب از جا بلند شد و ماجرا را به شمس‌الدین اطلاع داد. شمس‌الدین خادم را احضار کرد و گفت: تو عجیب ما را با خود به دکان طباخی برده‌ای؟ خادم گفت: من چنین کاری نکرده‌ام، عجیب خود اصرار ورزید که می‌خواهد به دکان طباخی برود و حبّ‌الرمان بخورد و خوردیم و سیر شدیم. وزیر به او گفت: اگر سخن تو راست است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: اما از آن طرف شمس‌الدینِ وزیر که سه روز در دمشق ماند، روز چهارم به طرف بصره روانه گشت و چون به شهر بصره رسید فرود آمد و نزد سلطان بصره رفت و سلطان، خیلی به وزیر احترام گذاشت و از او علت آمدن را سوال کرد. وزیر داستان را گفت و سلطان که نامش علانورالدین بود، برادری داشت که او هم سلطان بود و چون نام نورالدین شنید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت کرد. فردای آن روز حسن دوباره به آن‌جا بازگشت ...

پ.ن: در این بخش از داستان، اشاره‌ای به این که شمس‌الدین چگونه نامه را به دست حسن‌بن‌نورالدین رسانده نشده، اما آن‌چه در جملات بعدی آمده گویای این نکته است که حسن به مصر بازگشته، اما چرا و چگونه، خدا داند!

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از اینجا تکان بخوری که دختر تو معشوقۀ گاومیشان است. لعنت خدا بر کسی باد که دختر تو را به عقد من در آورد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در این زمان بود که مطربان گفتند: تا این پسر وارد نشود ما هم به درون نخواهیم شد. او رحمت بسیاری بر ما روا داشته است. لاجرم او را به درون برده و در کنار داماد نشاندند. زنان بزرگان هر یک با شمعی در دست وارد شدند و چون چشم آنان بر حسن‌بن‌نورالدین افتاد از زیبایی وی در عجب شدند و گفتند: خدایا! خداوندا! آیا ممکن است این عروس زیبا نصیب این جوان ماه‌منظر گردد تا توازنی باشد؟ در این اثنا شمعی به دست گوژپشت دادند. شمع از دست او فرو افتاد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یک‌سر میگریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحب‌جمال و خوب‌رو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به جان خودت سوگند که شباهت این پسر و آن دختر بی‌حد و حصر است. یقین دارم که این دو تن را نسبیت باشد. یا خواهر و برادر هستند و یا عموزادۀ یکدیگرند. ولی افسوس که آن دختر را به گوژپشت داده‌اند و اینک در خانۀ اوست. جنیه گفت: ای خواهر! بیا تا این پسر را برداریم و نزد آن دختر ببریم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۶
  • سَرو سَهی