چون شب بیست و چهارم برآمد
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یکسر میگریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحبجمال و خوبرو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به جان خودت سوگند که شباهت این پسر و آن دختر بیحد و حصر است. یقین دارم که این دو تن را نسبیت باشد. یا خواهر و برادر هستند و یا عموزادۀ یکدیگرند. ولی افسوس که آن دختر را به گوژپشت دادهاند و اینک در خانۀ اوست. جنیه گفت: ای خواهر! بیا تا این پسر را برداریم و نزد آن دختر ببریم ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.