چون شب پنجاه و نهم برآمد
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! بازرگان گفت: منزه است خدایی که تو را بیافرید. چون رتبت نزهتالزمان بشناخت، اکرامش همی کرد تا هنگام شام شد. بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند. پس از آن بازرگان به جداگانه جای بخسبید. چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهتالزمان را بیدار کرد و به گرمابهاش فرستاد. چون از گرمابه به در آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشوارههای مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردنبند عنبرین حاضر آورد. پس از آن بازرگان با او گفت که: زیور ببند. پس بازرگان از پیش و نزهتالزمان به دنبال او همی رفتند، تا اینکه بازرگان به نزدیک ملک شرکان رفت...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.