چون شب پنجاه و هشتم برآمد
چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون بازرگان نزهتالزمان را به منزل خویش برد جامۀ حریر و فاخر بر او بپوشانید و به بازار رفته زیورهای زرین و مرصّع از برای او خریده بیاورد و گفت: اینها همه از آن توست و از تو هیچ نمیخواهم، مگر وقتی که تو را نزد سلطان دمشق برم. تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون تو را بخرد نیکوییهایی که با تو کردهام با او بگو و از سلطان بخواه که سفارش ما را به ملک نعمان - شهریار بغداد - بنویسد که به فرمان ملک ده-یک از من نستاند.
چون نزهتالزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست. بازرگان گفت: ای خاتون! چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی؟ مگر تو را کسی بدانجا هست؟
پ.ن: ده-یک گرفتن یعنی ده یک گرفتن از اموال کسی. (منتهی الارب)
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.