حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب پنجاه و ششم برآمد

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شیخ با آن جماعت گفت: اشتران آماده کردند. شیخ بر اشتری نشست و نزهت‌الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروان‌سرای سلطان فرود آمدند، ولی نزهت‌الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن، گونه زرد شده و همی گریست. شیخ با او گفت: ای دختر روستایی! اگر از گریستن بازنایستی تو را نفروشم مگر به یهودی...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.