حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وزیر دندان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: ملک به روزه گرفتن مشغول شد و عجوز از پی کار خویش برفت. چون ملک روزۀ دهۀ نخستین به انجام رسانید، روز یازدهم کوزه را گرفته مهر از او برداشت و هنگام افطار آن را بنوشید. در دلش حالت تازه یافت و کار نیکویی ملاحظه کرد. چون دهۀ دوم ماه شد، عجوز بیامد و لقمۀ حلوا با خود بیاورد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که: موسی علیه‌السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده‌ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان! تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمدبن‌حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین! ما طایفه‌ای هستیم که شب‌ها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شب‌ها به فراز بام نشسته‌ایم و مشعل‌های بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می‌ریسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع باش. آن مرد گفت: این چگونه می‌شود؟ پیغمبر گفت: هرکس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود. غوث‌بن‌عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که: کنیز دوم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت‌بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که: لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی‌شود، مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی‌شود مگر به هنگام خشم. دو دلیری است که شناخته نمی‌شود مگر در جنگ. سوّم دوست است که شناخته نمی‌شود مگر در وقت نیازمندی بر او...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پس کنیز گفت: ای ملک! شمّه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مأیوس نشوند و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند ندهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان با کنیزکان گفت: هر یک از شما چیزی از معلومات خود بیان سازید و یکی از آن پنج کنیز پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک! بدان که خداوند ادب را سزاوار این است که فرایض به جای آورد و از گناهان دوری کند و بنیان ادب، اخلاق نیکوست و بدان که بزرگترین اسباب معیشت، زندگی است و زندگی از برای ستایش پروردگار است. پس...

 ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت می نشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصۀ عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر نصرانی چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیّت دلیری بر آن بداشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد. ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می‌کرد.

پس دختر نصرانی به فراز دیر برفت و شرکان بر اثر او همی رفت تا به در دیر برسیدند. دختر در بگشود. با شرکان به دهلیزی بلند درآمدند که قندیل‌ها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود. چون دهلیز به نهایت رسید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! رسولان تحفه‌ها و هدایا را به ملک نعمان تقدیم کردند که از جمله پنجاه کنیز رومی زرین‌پوش و پنجاه غلام که عباهای زیبا بر تن و کمربندهای زرین به کمر و هریک را حلقه به گوش و به هر حلقه گوهری بود که هزار دینار زر می‌ارزید، بود. ملک هدایا را قبول کرد و با وزیرانش به شور نشست که به این رسولان چه پاسخی بدهیم. وزیر کهنسال و با تجربه‌ای که وزیر دندان نام داشت رخصت طلبید و گفت: ای ملک! بهتر از آن نباشد که ما به کمک ملک فریدون برویم و ملک‌زاده شرکان را سپهسالار کنیم و من نیز با ملک‌زاده می‌رویم و خدمت می‌کنیم. این فکر بسیار سودمند و به عقل آسان آید. نخستین منفعت آن بود که...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی