حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عزیز و عزیزه» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون بیدار شدم خود را به در باغ افتاده دیدم، برخاسته اندک‌اندک برفتم تا به خانۀ خود برسیدم. مادرم را دیدم که گریان است. پس نزدیک رفته خود را در آغوش او انداختم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بی‌رحمی‌اش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به ساق‌های من بنشستند و آن دخترک با دو کنیزک برخاسته بفرمود ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: پیرزن مرا در میان خانه افکند و خود نیز به خانه اندر آمده در خانه فروبست. چون دختر قمرمنظر مرا در میان خانۀ در بسته دید، پیش آمده مرا به کنار گرفت و به زمینم انداخت و بر سینۀ من بنشست و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت که: عجوزی به در آمد؛ به دستی شمعی روشن و به دست دیگر رقعه‌ای پیچیده داشت و همی گریست.

چون مرا دید گفت: ای فرزند! خط خواندن می‌توانی یا نه؟ گفتم: می‌توانم. پس رقعه به من داد و گفت: این را بخوان...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازه‌اش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس از آن به خانه بازگشتیم و من از بهر دختر عمم محزون بودم. مادرم رو به من آورده گفت: همی خواهم بدانم که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدین‌سان که هست در او نقش‌کرده یافتم. پس پارچه را از او بگرفتم و با هم پیمان بستیم که ...

پ.ن: آن جملات در کتاب نیامده‌اند.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان بازرگان با تاج‌الملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دم‌به‌دم گرسنگی من زیاد می‌شد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون می‌کرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی تو را به وصل او می‌رساندم و اکنون نیز در جمع کردن شما کوشش فرو نگذارم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آن‌جا نیافتم و به انتظار محبوبه در آن‌جا بنشستم تا این که دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد. رنج گرسنگی مرا فروگرفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: چون پیشانی‌اش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچه‌اش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد  و این کار که من با او کردم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی