شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! نزهتالزمان خادم را به جستجوی خوانندۀ شعر فرستاد و خادم برفت. همۀ مردم را دید که خفتهاند و یک تن بیدار در میان قافله نیست. پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است. به نزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت: تو بودی که شعر همی خواندی؟ تونتاب به خویشتن بترسید. گفت: لا والله، خوانندۀ شعر من نبودم. خادم گفت: دست از تو بر ندارم تا خوانندۀ شعر به من بنمایی، زیرا که من نتوانم به نزد خاتون بازگردم...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴