حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سه دختر» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند و به خزانه بسپارند، سپس به دختر بزرگتر گفت: عفریت را پس از جادو کردن خواهرت دیده‌ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه! ندیده‌ام اما مویی از گیسوان خود را برگرفته و به من سپرده است که هرگاه آن موی را بسوزانم او حاضر شود. خلیفه موی عفریت را از دختر بگرفت و خود آن را سوزانید. قصر خلیفه به لرزه درآمد. عفریت پدیدار گشت و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: دختر گفت: ای خلیفه هارون‌الرشید! بدان که من پدری داشتم. چون بدرود حیات گفت، مال و منال فراوانی از خود بر جای گذاشت و چندی بعد مردی از متمولین مرا به همسری برگزید و من به خانۀ او رفتم. یک سال نگذشته بود که شوهرم نیز درگذشت و هشتاد دینار زر سرخ به من به ارث رسید. من جامه‌ای زربفت و زیبا به بر می‌کردم تا این که روزی پیرزالی سپید موی نزد من آمد و گفت: برادری دارم از تو نیکوتر! تو را در جایی دیده و دل به مهرت بسته. این پیرزال در حقیقت به طمع مال نزد من آمده بود ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر در ادامۀ داستان چنین گفت: آن جوان سخن مرا پذیرفت و آن شب را در همان‌جا با ملک‌زاده به سر بردیم. چون بامداد شد هر دو با هم به نزد ناخدا رفتیم. کشتی نشستگان که از غیبت من بسیار نگران شده بودند با دیدن من بسیار خوشحال شدند و شادی فراوان نمودند و علّت غیبت مرا جویا شدند و من نیز آن چه پیش آمده بود بازگو نمودم.

خواهرانم چون ملک‌زاده را همراه من بدیدند، رشک و حسد بر آنان مستولی شد و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: یکی از خواهران گفت: این‌ها خواهران تنی من هستند و من بزرگ آنان هستم. وقتی پدر ما درگذشت، پنج هزار دینار زر برایمان به ارث گذاشت. خواهران من جهیزیۀ خویش گرفتند و هرکدام به خانۀ شوی خود برفتند، اما شوهرانشان پس از چندی مال ایشان بگرفتند و سوداگری پیشه کردند. چهار سال در غربت بودند و چون علم تجارت نمی‌دانستند سرمایه از کف بدادند. شوهران ناگزیر همسران خود را طلاق دادند و از آن دیار سفر کردند و خواهران نیز سرخورده و گریان نزد من آمدند. آنان به قدری مفلوک و پریشان شده بودند که نتوانستم آنان را بازشناسم. تا بالاخره آنان را به گرمابه فرستادم و از آنان پذیرائی کردم. مدت یک سال از این جریان بگذشت که آنان نالیدند: ما را شوی تازه آرزوست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای سوم ادامه داد: ای خاتون من! بدانید که من بر بالای آن کوه رفتم و نزد خداوند از این که جان سالم به در برده بودم نماز کرده و شکر خدای را به جای آوردم. سپس به یاد خدا به میان قُبّه رفتم و چون بسیار خسته بودم، ساعتی در آن‌جا بیاسودم که ناگهان هاتفی سروشی سر داد و گفت: ای فلان! چون از خواب برپا شدی خوابگاه خویش ترک بنما، کمانی را خواهی یافت که بر آن طلسم شکنی بنوشته، آن را برگرفته و سواری را که بر بالای قبه قرار دارد هدف بگیر و تیری بر او بیانداز، چون تیر بر او اصابت کند، از مرکب خویش فرو افتد و سپس مردمی که از رنج و بلایای او در عذاب بودند رهایی خواهند یافت. اما هنوز تو را کاری در پیش است. پس از اینکه تیر تو بر سوار کارگر افتاد و او به زیر آمد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن گدای یک چشم اظهار داشت ای خاتون! چون دختر ملک با کارد دایره کشید طلسمی چند بر آن نگاشت و افسونی نیز بر آن فراخواند که ناگاه مشاهده کردیم قصر تاریک گشت و عفریتی ظاهر گردید. همه ترسیدند، بیم و هراس همه را فرا گرفت. دختر پادشاه گفت: لا اهلاً و لا سهلاً، و با این کلام، عفریت به صورت شیر پاسخ داد که ای خیانتکار! چگونه عهد و پیمان شکستی؟ اگر من و تو پیمان بسته بودیم که هیچ یکدیگر را نیازاریم، حالا چرا تو عهد خود را شکستی؟ چون خلاف عهد و پیمان عمل کردی، آماده باش تا سزایت را بدهم. پس دهان باز کرد و مانند شیر نعره کشید اما دختر مویی از گیسوان خود بکند و افسونی بر آن بخواند. به محض خواندن افسون ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شنیدن گفتۀ حمال از خروش افتاد و از حرف حمال انبساط خاطر پیدا کرد و به مردان گفت: ای مردان! می‌دانید که ساعات آخر عمر شما فرا رسیده است. من هر دم دستور خواهم داد که شما را بکشند، ولی البته برایتان دلیل تازیانه و این سگ‌ها را خواهم گفت اما هر کدام از شما داستان بگوئید، شاید هر کس که داستانش بهتر باشد او را دیرتر بکشم. پس نگاهشان کرد. سه گدا از جا برخاستند و دختر رو به گدای اولی کرد و گفت که شما چه نسبتی با هم دارید؟ آیا شما با هم برادر هستید؟ گدایان گفتند: والله ما از روز اول چشم داشتیم. دختر پرسید: پس چرا نابینا شده‌اید؟ گدایان گفتند: این خود حکایتی شگفت‌انگیز دارد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بشنوید از دختر جوان که کمی از آب برکه برداشت و افسون بر آب‌ها خواند و آب بر برکه برافشاند و در حال، ماهیان به صورت آدمیان درآمدند و کوه‌ها و جزایر همه به حالت اولیه درآمدند و دختر روانۀ بیت‌الاحزان گردید و هر آن‌چه انجام داده بود به پادشاه گفت. ملک آهسته گفت: نزدیک‌تر بیا و دختر به نزد ملک آمد و گفت: بگذار پایت را ببوسم چون دست نمی‌رسد. ملک از جای برخاست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی