حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هزار و یک‌شب» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازه‌اش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس از آن به خانه بازگشتیم و من از بهر دختر عمم محزون بودم. مادرم رو به من آورده گفت: همی خواهم بدانم که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدین‌سان که هست در او نقش‌کرده یافتم. پس پارچه را از او بگرفتم و با هم پیمان بستیم که ...

پ.ن: آن جملات در کتاب نیامده‌اند.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان بازرگان با تاج‌الملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دم‌به‌دم گرسنگی من زیاد می‌شد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون می‌کرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: دختر عمم مرا بسی دوست داشتی، گفت: به چشم. ولی ای پسر عم! من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی تو را به وصل او می‌رساندم و اکنون نیز در جمع کردن شما کوشش فرو نگذارم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آن‌جا نیافتم و به انتظار محبوبه در آن‌جا بنشستم تا این که دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد. رنج گرسنگی مرا فروگرفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: چون پیشانی‌اش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچه‌اش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد  و این کار که من با او کردم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوش‌دار و همت بلند کن و جامه بپوش و به‌سوی وعده‌گاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از خانه به در آمدم و همی رفتم تا به همان کوچه رسیدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. پس انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده بر سینه نهاد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آنگاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید.

تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این بشنید آهی برکشید و بنالیده گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونه‌اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو می‌ریخت. آن جوان از گریه بیهوش شد و تاج‌الملوک به او نظاره کرده در کار او شگفت ماند. چون تاج‌الملوک حالت او را بدید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۴
  • سَرو سَهی