حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قضی فکان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون سلطنت بغداد به حاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آن‌که از عشق کان‌ماکان با قضی‌فکان آگاه شد، به نزد زن خویش نزهت‌الزمان بیامد و گفت که: من از بودن این پسر و دختر در یک جا به تشویش اندرم، اکنون پسر برادرت کان‌ماکان مردی است و زنان را از مردان ایمن نتوان بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شوهر نزهت‌الزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بی‌نیاز گردان. کار نزهت‌الزمان با مادر کان‌ماکان بدین‌سان گذشت و اما کان‌ماکان و دختر عمش قضی‌فکان پانزده ساله شدند و قضی‌فکان دختری بود سیمین‌بر و آفتاب‌روی و باریک میانه و سروقد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره...

پ.ن: در قصۀ امشب، باقیِ حکایت ضوءالمکان را خواهید شنید.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ما این سخنانِ دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد، از بزرگان صالح است و از بندگان خاص پروردگار. پس سه روز سفر کردیم و به آن دیر رسیدیم. به سوی آن دیر رفته یک روز به رسم بازرگانان در آن جا بماندیم. چون شب برآمد و تاریکی جهان را فرا گرفت، به سوی آن صومعه که سردابه در آن‌جا بود روان گشتیم. از سردابه آواز تلاوت قرآن شنیدیم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان گفت: چون از جهاد بازگردم پاداش نیکو به تون‌تاب دهم. پس ملک شرکان از این سخنان دانست که خواهرش نزهت‌الزمان هر چه گفته راست بوده است. ولی واقعه‌ای که در میان ایشان روی داده بود پوشیده داشت و به وسیلۀ حاجب شوهر نزهت‌الزمان او را سلام فرستاد و نزهت‌الزمان نیز برادر را سلام فرستاد. پس شرکان نزهت‌الزمان را پیش خود خواند و او احوال دخترش قضی‌فکان را بازپرسید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان با خادم گفت: برو و آن که می‌گرید، نزد منش آر. خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت و ضوءالمکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود. خادم با تونتاب گفت: تو بودی که می‌گریستی و خاتون صدای گریۀ تو را شنیده است؟ تونتاب گفت: لا والله، من نگریستم. خادم گفت: تو بیدار هستی، آنکه می‌گریست، به من بنمای. تونتاب گمان کرد که خاتون از صدای گریستن در خشم شده به ضوءالمکان بترسید و با خود گفت: بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قافله سه روز در آن‌جا بماندند، پس از آن سفر کردند و همی رفتند تا به شهر دیگر رسیدند و سه روز در آن‌جا بماندند. پس از آن سفر کردند و به دیار دیگر برسیدند. نسیم بغداد به ایشان بوزید. ضوءالمکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بی نزهت‌الزمان چگونه نزد پدر رود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان در نامه نوشته بود کنیزی را که خریده‌ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند. اگر به این کنیزکان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم. شرکان چون این بخواند، داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست و چون حاضر شد، شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی