حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازرگان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگانی بود دنیا دیده، سرد و گرمِ جهان و تلخ و شیرینِ روزگار چشیده. او همواره سفرهای دور و دراز نموده و بیشتر عمر خود را در سفر گذرانده. در یکی از سفرها همی رفت تا به نقطه‌ای رسید که هوا گرم بود. از فرط گرما، به زیر سایۀ درختی پناه برد و خواست لَختی بیاساید و و چون برآسود قرص نانی و دانۀ خرمای از خورجین به درآورد. خرما را در دهان نهاد و هستۀ خرما به قرص زمین فرو انداخت و چون هستۀ خرما بر زمین انداخت، ناگهان عفریتی  را با تیغِ کشیده پیش چشمش عیان بدید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۷
  • سَرو سَهی