چون شب هشتم برآمد
جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! پادشاه جوان پس از انجام آن عمل از خانه بیرون شده و به قصر رفته و به استراحت پرداخت. چون صبح از خواب برخاست دختر عمّش را دید که با گیسوان بریده و جامۀ ماتم بر تن کنارش آمد و گفت: دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده، برادر دیگرم از فراز بام به زیر افتاده و پدرم نیز در جنگ با دشمنان کشته شده، هر سه آنها از دنیا رفتهاند. حال از تو اجازت خواهم تا در مراسم سوگواری آنان شرکت نمایم. من در جواب گفتم: هر چه خواهی کن. میتوانی سالها به ماتم نشینی، و او به ماتم نشست ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.