شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره میکنم انگشت شهادت بر لب نهاد. پس انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده بر سینه نهاد...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۴