چون شب یکصد و چهل و نهم برآمد (بخش دوم)
شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ
شهرزاد گفت:
حکایت باز و کبک: روباه گفت: روزی به انگورستان رفتم که از انگور آنجا بخورم. بازی را دیدم که بر کبکی هجوم کرد و خواست که او را صید کند. کبک بگریخت و به آشیانۀ خود رفته پنهان شد. باز نیز از پی او برفت و او را آواز داد که: ای نادان! چون من تو را در بیابان گرسنه یافتم، بر تو رحمت آوردم و از برای تو دانه برچیدم و اکنون حاضر آوردم که تو آن را بخوری...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۹۶/۰۸/۲۰