چون شب سیام برآمد
شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! حکایتی را که امشب میخواهم بگویم از حکایت شبهای قبل بسیار شیواتر و نیکوتر است. ملک شهرباز گفت: آن چه حکایتیست؟ شهرزاد گفت: حکایت گوژپشت و خیاطِ یهودی و مباشر نصرانی. ملک گفت: بازگوی. شهرزاد گفت: شنیدهام که در زمانی دور در شهر چین خیاطی بود نیکبخت و گشادهروی که به نشاط و طرب علاقۀ وافری داشت و بیشتر اوقات خود را با اهل و عیال به تفرج می گذراند. روزی صبحگاهان با عیال خود برای تفریح و تفرج از شهر بیرون شد ...
پ.ن: قراوُل به نگهبان و پاسدار میگفتند.
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.