چون شب بیست و سوم برآمد
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون نورالدین نزد وزیر رفت، وزیر دختر خود را به عقد او درآورد و گفت: امشب شما زن و شوهر هستید، و بامداد پیش ملک میرویم و تو را به جای خود به وزارت میگمارم. داستان بدین سان ادامه یافت اما بشنویم از شمسالدین که چون از سفر بازگشت از حال نورالدین برادرش پرسید. خادمان گفتند به تفریح و گردش رفته و گفته است به زودی از تفریح باز میگردد. شمسالدین تا غروب چشم به در دوخت و چون برادر نیامد نگران گشت. روزی چند بگذشت و چون که از برادرش خبری نشد ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.