شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! گدای نابینا گفت: چون پسر عمّ خود را با دختر بدان سان دیدم غمین گشتم و من از رفتار خویش پشیمان شدم و از عمویم پرسیدم: مگر سوختن آنان کافی نبود که باید باز هم عقوبت شوند؟ چرا او را نفرین میکنی؟ عمویم گفت: ای فرزند! این پسر در خردسالی عاشق خواهرش شد و من او را همواره از این تمایل به شدت منع میکردم و میگفتم: ای کودک! خواهر و برادر نباید با هم عاشق شوند، خواهر و برادر از محارمند، و او را از عواقب اعمالش آگاه میکردم. من دختر را نیز نکوهش کردم، ولی هیچ یک گوش شنوائی نداشتند. آن دو به رهنمون ابلیس این مکان را بنا نهادند و در آن همه گونه خوراک که میبینی ذخیره کردند. روزی به شکار رفتم، بدین مکان رسیدم ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۸