حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکه» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.

و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ‌‌کس بر او آگاه نگردید؟ اگر مرا مملکت بدین‌گونه باشد، سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر بازگشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی