شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.
و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچکس بر او آگاه نگردید؟ اگر مرا مملکت بدینگونه باشد، سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر بازگشت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵