شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! گدای سوم ادامه داد: ای خاتون من! بدانید که من بر بالای آن کوه رفتم و نزد خداوند از این که جان سالم به در برده بودم نماز کرده و شکر خدای را به جای آوردم. سپس به یاد خدا به میان قُبّه رفتم و چون بسیار خسته بودم، ساعتی در آنجا بیاسودم که ناگهان هاتفی سروشی سر داد و گفت: ای فلان! چون از خواب برپا شدی خوابگاه خویش ترک بنما، کمانی را خواهی یافت که بر آن طلسم شکنی بنوشته، آن را برگرفته و سواری را که بر بالای قبه قرار دارد هدف بگیر و تیری بر او بیانداز، چون تیر بر او اصابت کند، از مرکب خویش فرو افتد و سپس مردمی که از رنج و بلایای او در عذاب بودند رهایی خواهند یافت. اما هنوز تو را کاری در پیش است. پس از اینکه تیر تو بر سوار کارگر افتاد و او به زیر آمد ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۰