شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! صیاد به عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کردی، اکنون من نیز تو را در خُمره اندازم و به دریا افکنم. عفریت چو این بشنید فریاد برآورد و بنالید و صیاد را به خداوند سوگند داد و گفت: ای مرد! تو بدکرداری مرا به رفتار بد پاسخ مده و آن نکن که اِمامه بر عاتکه نمود. صیاد گفت: داستان امامه و عاتکه کدام است؟ عفریت گفت: ای صیاد! چگونه میتوانم آن حکایت بر تو رانم در حالی که درون خُم اسیرم؟ مرا به در آر تا قصه آغاز کنم. صیاد گفت: ناگزیرم تو را به دریا فکنم تا دگر نتوانی بگریزی، من تو را رهاندم ولی تو قصد جانم نمودی، سزاست تو را به سزای اعمالت نشانم و بگذارم تا ابد در قعر دریا بمانی ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۵