شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! غانمبنایوب صندوق را به خانه برد. در آن را بگشود و دختر را به در آورد. آن دختر که دید منزل غانم جاییست خرم و مکانیست نیکو و فرشهای حریر در آنجا گسترده و بقچۀ دیبا گذاشتهاند دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود خوبروی، آن نازنین نگاهی به صورت او انداخت و گفت: طعامی بیاور. غانم به بازار رفت و برۀ بریان و حلوا و شمع و نقل خرید و بیاورد. دختر چون او را بدید بخندید و با او با مهربانی صحبت کرد. غانم گفت: حالا وقت آن است که داستان خود را برای من بازگویی ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۵