حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حب الرمان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و او نیز بخورد. جدۀ عجیب از جا بلند شد و ماجرا را به شمس‌الدین اطلاع داد. شمس‌الدین خادم را احضار کرد و گفت: تو عجیب ما را با خود به دکان طباخی برده‌ای؟ خادم گفت: من چنین کاری نکرده‌ام، عجیب خود اصرار ورزید که می‌خواهد به دکان طباخی برود و حبّ‌الرمان بخورد و خوردیم و سیر شدیم. وزیر به او گفت: اگر سخن تو راست است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی