حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بدرالدین» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچه‌ای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبت‌ها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو می‌آیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او گفتم: ای خاتون! قدم رنجه فرما، من در خدمت شما هستم. سپس به بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چه مقدار است؟ بدرالدین گفت: یکصد درهم. من به بدرالدین گفتم: بسیار خوب، ورقه‌ای به من بده تا بنویسم. ورقه آورد و من به خط خود نوشتم و تفصیله از او گرفتم و به زن دادم و گفتم برو، اگر خواهی بهای آن را برایم بیاور و اگر خواهی آن را به عنوان هدیه از من بپذیر. زن گفت: خدا تو را پاداش دهد. گفتم: ای خاتون! من این تفصیله به تو دهم مشروط بر آن که رخسارت را ببینم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، من نیز پیشۀ او برگرفتم و روزی از روزها جوانِ خوب‌رویی که جامۀ فاخری در بر داشت نزد من آمد و سلام کرد و من به احترام او از جای برخاستم. دستارچه‌ای به در آورد که درون آن مقداری کنجد بود...

پ.ن: تَفصیله به قطعه‌ای پارچه یا برشی از جامه گفته می‌شد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
  • سَرو سَهی